یکم

 معلّم هم معلّم های قدیم؛ از آن‌‌ها که درس می دادند، تکلیف شب تعیین می کردند و در بدترین حالت امتحان ‌‌می‌گرفتند. فکر کن معلّم‌‌های شان این شکلی بوده اند که می آمدند سر کلاس و شروع می کردند به حرف زدن، هیچ نموداری هم از افکار شاگردهای شان نداشتند و خُب طبیعتاً نمی توانستند بفهمند همان وقتی  که دارند سؤال های ریاضی پیچیده را حل می‌کنند نصف کلاس دارند به بوی ساندویچی که از توی کیف ردیف دوّمی ها می آید فکر می کنند. آن وقت من بیچاره برای این که میان درس «حس‌شناسی انسان‌‌ها از ابتدا تا امروز» حواسم پرت شده بود، نمایشگر افکارم، چراغ قرمز زده بود که: «این دانش آموز از آینده ی خود ناامید است و فکر ‌‌می‌کند هیچ چیز نمی‌تواند کمکش کند!» حدس می زنید به چی فکر کرده بودم؟ فقط به این که مدرسه که تموم بشه من بازم هیچ کاره ام؛ همین.

قبول دارم فکر خوبی نبود. قبول دارم که باید همه‌ی حواسم را جمع ‌‌می‌کردم که فکرهای مزاحم سراغم نیایند؛ امّا این سیستم‌‌های شان هم دیگر شورش را درآورده اند، معلّم های آموزش دیده ی شان هم. موضوع تحقیقم را «پیمایش حسّ امید و آرزو در دوران  پیشین» تعیین کرده، سخت ترین، عجیب وغریب ترین موضوع. یک دستگاه آدرس یاب و حس یابِ درب وداغان هم گذاشته کف دستم و من حالا این جا ایستاده ام. چند لایه پایین تر از جایی که زندگی می کنم، روز تعطیلم را هم از دست ‌‌می‌دهم، ضمن این که به معلّمی که هول برش داشته نکند اتّفاقی برایم بیفتد باید دقیقه به دقیقه گزارش بدهم.

 

دوّم

این پایین، یعنی جایی که آدم‌‌ها قبلاً زندگی ‌‌می‌کردند، هیچ چیز سر جای خودش نیست، شبیه کلاف های درهم پیچیده است. آدم های آن وقت ها فکر می کردند زمین بعد از تمام شدن آب و درخت هایش غیرقابل سکونت ‌‌می‌شود؛ امّا فقط این نبود؛ چیز مهم تری هم وجود داشت، آن هم احساسات بود. باورتان نمی شود؛ امّا من الان وسط یک کوچه ی خلوت قدیمی ایستاده ام؛ همین دستگاه احساس سنج قدیمی من از خانه ای که ته کوچه است 2648 حس در یک لحظه ثبت کرده است؛ حسّ ثبت‌شده ی خشم و ترس است؛ امّا حس هایی که ابراز شده ی علاقه توجّه و محبّت است و توضیح دستگاه این است: یک شخص پانزده ساله مشغول مکالمه تلفنی است و دارد دروغ ‌‌می‌گوید!

چشم های شما هم گرد شد؛ بله! این جوری بود که آدم ها بعد از مدّت‌‌ها نتوانستند حس های هم را بفهمند، گیج شدند، تصمیم گرفتند گره ها را باز کنند و این قدر هم دیگر را متّهم کردند و آزار دادند که امروز که من این جا ایستاده ام، سال‌‌هاست آدمی حتی پایش را توی این کوچه نگذاشته، شهریور است و درخت های انار پُر است از میوه‌‌های گرد و قرمز خوش اخلاق.

 

سوّم

تمام امروز را به مامان فکر کردم؛ به وقت هایی که غصّه داشت و غذاهای قدیمی می پخت. آن بالا ما هیچ وقت رستوران نداریم؛ ‌‌می‌گویند آدم‌‌های گرسنه نمی توانند احساسات شان را کنترل کنند و ممکن است همه ی قانون‌‌ها بریزد به هم. ممکن است هم راستایی احساسات خراب شود؛ امّا من که قبول ندارم. به نظرم رستوران ها خیلی هم جای قشنگی اند. مامان وقتی غذاهای قدیمی می پخت، همیشه خوش حال تر بود و می گفت: مزه واقعی اش که این نیست؛ امّا همینم خوبه.

امّا خوب نبود؛ عالی بود. مامان که می خندید، هم راستایی احساسات و قانون ها مسخره ترین چیز دنیا بودند و تنها حس دنیا خوش بختی بود. این  را حتّی برای پروژه دانش آموزی هم راستایی احساسات پیشنهاد داده بودم؛ گفته بودم یک کاری کنند که مامان پیدا شود و غذای قدیمی بپزد، آن وقت دیگر هیچ کس حواسش پرت نمی شود. خُب البتّه که هیچ اتّفاقی نیفتاد، مامان برنگشت و فقط خانم معلّم موقع برگشتن چشم‌‌هایش کمی قرمز بود و فردا باز هم با همان نمایشگر آمده بود سر کلاس.


چهارم

اگر بخواهم برای تان بنویسم که کجاها امید و آرزو بود و کجاها نبود، یک کتاب طولانی ‌‌می‌شود. من جاهای زیادی را دیدم؛ امّا اصل کاری را وقتی پیدا کردم که خسته بودم. نزدیکی‌‌های غروب بود، دستگاه از بس احساسات مختلف را ثبت کرده بود مدام اخطار ‌‌می‌داد: «از محدوده‌ی بازار خارج شوید، شلوغی و درهم تنیدگی احساسات، حداکثر مصرف باتری، لطفاً مکان خود را عوض کنید.»

توی همین گیرودار، قبل از خاموش شدن دستگاه، چشمم به نقطه‌ی روشنی افتاد که ‌‌می‌توانست یکی از مراکز هدفم باشد. فرصتی نداشتم، حفظش کردم و تمام. خورشید داشت غروب می کرد و همه جا یک جور بدی پر از دل تنگی بود، پر از آهنگی که انگار با ترومپت نواخته باشند. راه افتادم به سمت نقطه ای که به خاطر سپرده بودم، نمی دانستم درست ‌‌می‌روم یا غلط؛ امّا فقط ‌‌می‌خواستم زودتر برگردم.

 

پنجم

اگر یک روز دیر برگشتم، اگر همه نگرانم شدند، اگر معلّم مان به خاطر من و پروژه ام توبیخ شد، همه اش تقصیر خودم است. ‌‌می‌خواستم مطمئن شوم جایی که می روم همان نقطه ی روشن روی نقشه است. اوّلش بدون دستگاه رفتم و هزار تا نفس عمیق کشیدم، بعد به هزار چراغ روشن نگاه کردم، به پرنده‌‌ها که هنوز حیاط و گنبد این جا را دوست داشتند، به دیوارهایی که پر از آینه بود و به جای این که بقیّه، من و حسّم را ببینند، مجبور بودم خودم، خودم را تماشا کنم. ‌‌می‌دانم روشن کردن هرشمع، یعنی مصرف انرژی؛ امّا دلم خواسته بود مثل آدم‌‌های قدیمی بیایم این جا و دعا کنم، نفس عمیق بکشم و بعد یک شمع روشن کنم، دست‌‌هایم را فرو ببرم توی آب یخ حوض و همه‌ی دنیا از یادم برود. شما هم بودید دل تان ‌‌می‌خواست.

نمایشگر را همان گوشه کنارها زدم توی برق تا شارژ شود و خیالم راحت شود و روی فرش‌‌های نرم نشستم. دلم خواست همه ی چیزهای خوب دنیا را بخواهم برای خودم، برای مامان که نیست، برای آدم ها، برای پرنده‌‌ها و درخت‌‌های خرمالو، بعد خوابم برد. نمی گویم چه خوابی دیدم، شما اگر راست ‌‌می‌گویید یک نمایشگر بسازید که وقتی شارژ ندارد هم بتواند خواب آدم را نمایش دهد؛ اما همان نمایشگر قراضه بعد از هشت ساعت که روشن شد، نوشت: «پروژه‌ی شما با موفّقیّت به اتمام رسیده است. هم‌راستایی 173659 حسّ امید و آرزو در لحظه ی ثبت. مکان: شیراز، حرم شاه  چراغ(ع).»


منبع: مجله باران